چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در آن لحظه مستاصل و درمانده شد....
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
کتاب کوچه
احمد شاملو
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی.
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی...
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید. پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
شیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد. افسر خطاب به مغازه دار می گفت: "ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم. آخر هر ماه مواجب و حقوق ثابت و مشخصی تحویل من و خانواده ام می شود. از گرفتن این حقوق ثابت تا حد زیادی هم مطمئن هستم و می توانم روی آن حساب کنم. اما تو با چه جراتی مغازه را صبح باز می کنی و امیدواری شب با جیب پر به خانه بروی و از کجا مطمئنی که تا آخر ماه می توانی هزینه هایت را جبران کنی و درآمد اضافی برای مخارج ات درآوری؟؟!"
مرد برنج فروش با لکنت زبان گفت:" حقیقتش امید من نیاز مردم به برنج است. به هر حال اهالی این دهکده و مردم روستاهای اطراف کم نیستند. آنها به طور تصادفی در طول ماه نزد من می آیند و برنج می خرند و مبلغ آن را در حد توان خود می پردازند. به همین خاطر هر چند دقیقا نمی توانم بگویم که روزانه دقیقا چقدر درآمد خواهم داشت، اما چیزی درون دلم به من اطمینان می دهد که به طور متوسط در طول ماه و فصل و سال بدون روزی نخواهم ماند و خالق کاینات بسته به نیت و باطن من و نیازی که دارم و انتظاری که دارم، سهمی از روزی را برای من و خانواده ام می فرستد. امید تو به امپراتور و حقوق اوست و امید من به روزی رسان بالای سر!"
افسر خنده ای کرد و با مسخرگی رو به شیوانا کرد وگفت: "می بینید استاد! او به چه چیز ناپایدار و غیر قابل اطمینان و گنگ و مبهمی امید بسته است و تازه با کمال پررویی من را به خاطر حقوق مطمئنی که دارم تحقیر می کند! نظر شما چیست!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" امید برنج فروش به حمایت کننده و ضامنی است که به طور لحظه به لحظه ضمانت نامه خود را تمدید می کند. بله حق با توست! ضمانت نامه ناپایدار است و به طور لحظه ای منتظر تمدید است و شاید هر لحظه زیر سوال برود و ضمانت نامه حقوقی امپراتور از دید تو مطمئن تر باشد. اما برنج فروش اصلا ذهن خودش را درگیر ضمانت نامه نمی کند و تکیه اش به خود ضامن است که موجودی است کاملا پایدار و ماندگار.
برنج فروش بر این باور است که همیشه می تواند به ضامن تکیه کند و همین برای اینکه صبح با امید در مغازه را باز کند و آنچه در می آورد را خرج کند همین تکیه به ضامن است. او مطمئن است که خود ضامن به شکلی از او حمایت می کند حتی اگر ضمانت نامه ای در کار نباشد. بنابراین شما دونفر در مورد دو موضوع مختلف با هم صحبت می کنید. تو راجع به ضمانت نامه بحث می کنی و برنج فروش در مورد ضامن سخن می گوید. پس دیگر مقایسه بی معناست."
مردی ورشکسته و مستاصل نزد شیوانا آمد و از او خواست تا برایش دعا کند که خالق هستی راه نجاتی را مقابل او قرار دهد، تا بتواند از این همه مشکلات حل ناشدنی زندگی اش خلاص شود. مرد به شیوانا گفت: "احساس می کنم هم درها به رویم بسته شده و هیچ راهی مقابلم نمی بینم که در آن قدم بزنم و مطمئن باشم که به مقصد می رسم. به من بگوئید که چرا خالق کاینات راه های نجات را از مقابل من برداشته است؟"
شیوانا پاسخ داد: "همیشه راهی برای نجات وجود دارد، مشکلی که تو داری این است که راه درست برایت روشن نیست. بنابراین به جای درخواست راه از خالق هستی بخواه راه درست را مقابل چشم دلت روشن گرداند. راه وقتی روشن شود تو می توانی در آن با آرامش و اطمینان قدم زنی."
آنگاه شیوانا لبخندی زد و گفت: "فرض کنیم من دعا کردم و از خالق هستی خواستم تا راه های بیشتری مقابل تو قرار دهد. وقتی چشم دل تو سیاه شده باشد و این راه های جدید هم برایت تاریک باشند، دیگر این دعای من به چه دردت می خورد؟ چون که نمی توانی این جاده های نجات را ببینی و در نتیجه باز هم اوضاعت فرقی نخواهد کرد و قادر به حرکت نخواهی بود. بنابراین از این به بعد به جای آنکه از خالق هستی، درخواست راه های نجات جدیدتری کنی، از او بخواه تا راه های مقابل تو را روشن تر سازد. راه که روشن شد دیگر همه چیز حل می شود. "
یک تاجر آمریکایی نزدیک یکی از روستاهای مکزیک ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود. تاجر از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟ ماهیگیر: مدت خیلی کمی.
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟ ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم, یه کم ماهی گیری می کنم, با بچه ها بازی میکنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی. اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری! ماهیگیر: خوب, بعدش چی؟
تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی، اونا رو مستقیــما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی. بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی. این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکوسیتی! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک. اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی. ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه؟
تاجر: پانزده تا بیست سال! ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟
تاجر: بهترین قسمت همینه,در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره. ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب بعدش چی؟
تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! میری یه دهکدۀ ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی, با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی
فردی از روی کنجکاوی با هدف شناخت واکنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی که محل تردد بود، کار گذاشت.
نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت.
نفر دوم که از چهارچوب درب میگذشت میخ را دید، ولی بی توجه به آن گذشت.
نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت وقتی کارم تمام شد، بر می گردم و میخ را از چهارچوب درب بر میدارم تا برای کسی خطر ایجاد نکند.
نفر چهارم به محض رویت میخ و شناخت خطر میخ در محل تردد، بلافاصله میخ کشی آورد و میخ را درآرود و سپس به کار خود رسیدگی کرد.
شرح حکایت هر فردی نسبت به مسایل واکنشی دارد...
نفر اول مانند افراد با درجه شناخت پایین و بی توجه به محیط پیرامون خود.
نفر دوم شناخت پیدا کرد، ولی مسوولیت پذیری نسبت به خطرات آن مساله برای دیگران را نداشت.
نفر سوم، دارای شناخت و مسوولیت پذیری بود، ولی وقت شناسی نداشت و پی به اهمیت و ضرورت مساله نبرده بود.
نفر چهارم فردی با درجه شناخت بالا، مسوولیت پذیر، وقت شناس، درک بالا نسبت اهمیت مسائل و خطرات محیطی و اینکه اهل عمل.
دو خواهر یکی بدخلق و اخمو و غرغرو و دیگری شاد و خندان و خوشرو نزد شیوانا آمدند، تا مشکلشان را حل کند. خواهر شاد و خوشرو گفت که زندگیش تبدیل به مجموعه ای از حوادث خنده دار و شاد شده و حتی همسری هم که نصیبش شده فردی شوخ و شاد و خوش مشرب است و آنها حتی لحظه ای فرصت جدی بودن و متین بودن را ندارند. هیچکس آنها را جدی نمی گیرد و هر وقت می خواهند چیز جدی و محکمی را به کسی بگویند، شخص مقابل گمان می کند که آنها شوخی می کنند و در نتیجه حرفشان را جدی نمی گیرد. حتی بچه های آنها هم شوخ و شاد و شنگول شده اند و لحظه ای صدای قهقهه خنده از خانه آنها بیرون نمی رود.
ادامه مطلب ...پسر کوچک، مشغول بازی در گودال شنی اش بود. او چند ماشین و کامیون کوچک داشت و یک سطل و بیلچه پلاستیکی. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود، به یک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد. پسرک ماسه ها را به کناری زد، به این امید که سنگ را از میان گودال شن ها بیرون بکشد. ولی سنگ سنگین تراز توان او بود و باز به درون گودال باز می گشت. از اهرم استفاده کرد و آن را به زور بلند کرد. ولی هر بار که فکر می کرد پیشرفتی در کارش حاصل شده، سنگ به وسط گودال میلغزید و باز می گشت. انگشتانش درد گرفته و خراشیده شده بود و هنوز تلاش بی حاصلش رابا ناله و درماندگی ادامه می داد. اشک پسرک از سر ناامیدی جاری شد.
در تمام این لحظات، پدر پسرک از پشت پنجره اتاقش این داستان غم انگیز را تماشا می کرد. درهمان حال که اشک های پسرک فرو می ریخت، سایه بزرگی گودال شنی و پسرک را پوشاند. پدر پسرک با ملایمت اما محکم پرسید: "چرا تمام نیروی ای را که در اختیار توست به کارنمی بری؟" پسرک با حالتی مغلوب در میان هق هق و با صدایی بریده بریده گفت: "اما پدر من همین کار را کردم، من تمام توانم را به کار بردم."
پدر به آرامی حرف او را تصحیح کرد: "نه پسرم! تو تمام قدرتی را که داشتی استفاده نکردی. تو از من کمک نخواستی!” پدر خم شد، سنگ را برداشت و آن را از گودال شنی به بیرون پرتاب کرد…..
روزی شیوانا استاد معرفت در مدرسه مشغول درس گفتن بود. یکی از شاگردان پرسید: "استاد! در این دیار پاکدامن ترین مردمان همین اهالی مدرسه هستند! اینطور نیست!؟ به هرحال ما اهالی مدرسه شبانه روز مشغول فراگیری علوم معرفتیم و بقیه به زندگی عادی مشغولند!" شیوانا رو به بقیه شاگردان کرد و از آنها در اینخصوص سوال کرد. تقریبا همه آنها به جز یکنفر گفتند که: "بلی ما پاک ترین و کم گناه ترین مردمان این شهریم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "چقدر جالب! قبل از اینکه کلاس شروع شود دیدم پشت در مدرسه شخصی مشغول انجام گناهی زشت است و بی پروا به چنین کاری مشغول است." تا این جمله از زبان شیوانا بیرون آمد، تقریبا تمام شاگردان به جز همان یک نفر به سمت درب مدرسه هجوم آوردند تا ببینند قضیه چیست!؟ چند دقیقه بعد همه شاگردان سرخورده و شرمزده سرجای خود نشستند و در سکوت به شیوانا خیره شدند. یکی از شاگردان با تبسم گفت: "استاد! هیچکس پشت دیوار مدرسه نبود!"
شیوانا با تاسف سری تکان داد و گفت: "همه شما به جز این یک نفر برای دیدن صحنه گناه کلاس را ترک کردید و حریصانه نگاه های خود را به این سو و آنسو دوختید، تا صحنه وقاحتی را شاهد باشید. اما این یک نفر همچنان سرکلاس ماند و شرمزده نگاهش را به زمین دوخت و هیچ نکرد. اکنون شما برای من بگوئید چه کسی گناهکار تر است!؟ او که برای دیدن صحنه های زشت و نامناسب حریص و بی پرواست و یا آنکه شرم و حیا در وجودش قوی تر از نیروی کنجکاوی در دیدن زشتی و وقاحت است؟
اگر شاهد مشتاقی برای دیدن صحنه های زشت نباشد، رفتارهای زشت قبح و کراهت خود را از دست نمی دهند و عمومیت پیدا نمی کنند. اگر می بینید عمل زشت و ناپسند در دیاری شیوع یافته بدانید که دلیل اصلی آن وجود مشتری برای دیدن صحنه و شنیدن خبر آن اتفاق زشت است. خوب اکنون برایم بگوئید پاکدامن واقعی چه کسی است؟ او که عمل زشتی انجام نمی دهد، اما از دیدن و بزرگنمایی و تعریف زشتی های دیگران پروایی ندارد و یا آن کسی که نه انجام عمل زشت و ناپسند را در شان خود می بیند و نه برای دیدن زشتی های دیگران اشتیاق دارد؟
اگر جواب این سوال را پیدا کردید، خواهید فهمید که شما پاکدامن ترید یا مردم عادی!"
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: "اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!"
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریههایش ملکوت خدا را پر کرد.
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
ما یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(دیگر حسابش را بکنید که او کی بود) این بنده خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند و در دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش. زده بود توی کار بنائی و عملگی ساختمان (از همین کارگرهائی که کنار خیابان می ایستند تا کسی برای بنائی بیاید دنبالشان)
از اینجای داستان به بعد را خود این بنده خدا تعریف می کند:
یه روز صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن کار میکنم. حالا ببین! اگه کار نکردم! نشونت میدم! (این گفتگو ها را دقیقا با خودش بود!!) خلاصه کنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم سرش که ما رو انتخاب کنه. یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقره ای نگه داشت اولش همه فکر کردیم میخواد آدرس بپرسه واسه همینم کسی به طرف ماشینش حمله نکرد. ولی یهو دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی به کارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره کرد گفت شما! بیاید لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنایت قرار می دادم. رسیدم نزدیکش که بهم گفت: میخواستم یه کار کوچیکی برام انجام بدید. من که حسابی جا خورده بود گفتم خواهش می کنم در خدمتم.
سوار شدیم رفتیم به سمت خونه ش. تو راه هی با خودم می گفتم با قیافه ای که این خانم داره هیچی بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم میده! آخ جون عجب نونی امروز گیرم اومد. دیدی گفتم امروز کارم می گیره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مکالمت درونی ایشان است اینها!)
وقتی رسیدیم خونه بهم گفت آقا یه چند لحظه منتظر بمونید لطفا.
بعد با صدای بلند بچه هاشو صدا کرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر عزیزم! بیاید بچه ها کارتون دارم!
پیش خودم می گفتم با بچه هاش چی کار دار دیگه؟ البته از حق نگذریم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!!
بچه هاش که اومدن با دست به من اشاره کرد و به بچه هاش گفت: بچه های گلم این آقا رو می بینید؟ ببینید چه وضعی داره! دوست دارید مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر درس نخونید اینطوری می شیدا! فهمیدید؟! آفرین بچه های گلم حالا برید سر درستون!
بچه هاش هم یه نگاه عاقل اندر احمقی! به من انداختن و گفتن چشم مامی جون! و بعد رفتند.
بعد زنه بهم گفت آقا خیلی ممنون لطف کردید! چقدر بدم خدمتتون؟
منم که حسابی کف و خون قاطی کرده بودم گفتم:
- همین؟
گفت:
- بله
گفتم:
- میخواید یه عکس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بدید تا بترسن و بخوابن؟
گفت:
- نه ممنونم نیازی نیست! فقط شما معمولا همون اطراف هستید دیگه؟!!
گفتم:
- خانم شما آخر دیگه آخرشی ها!
گفت: خواهش می کنم لطف دارید آقا!! اگر ممکنه بگید چقدر تقدیمتون کنم؟
منم که انگار با پتک زده باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و گفتم: شما که با ما همه کار کردید خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نیاز نیست بقیه ش رو بدی بذار تو جیبت لازمت میشه!
- الو
- سلام
- سلام کجایی؟
- تو تاکسی دارم می رم خرید
- همین الام پیاده شو!
- چرا؟ نرسیدم که هنوز!
- پیاده شو، زود باش ، بهت می گم همین حالا
- مگه قراره ماشین منفجر بشه که اینطوری می گی؟
- مامان پیاده شو دیگه!
- تا نگی چرا، پیاده نمی شم، خُلم مگه وسط خیابون پیاده شم؟
- باشه برات توضیح می دم به شرطی که قول بدی برگشتنه با BRT برگردی
- وا؟؟؟ معلوم هست چت شده دختر؟نکنه دوباره درباره ی مزایای حمل و نقل عمومی مطلب خوندی و جو گرفتت!؟
- ببین مگه با BRT بری زودتز نمی رسی؟
- چرا.
- مگه ارزون تر در نمیاد؟
- خوب چرا.
- پس چرا با تاکسی می ری که ترافیک و آلودگی رو بیشتر می کنه؟ ببین قالیباف با این همه مشکلاتی که داره نمی زاره پروژه هاش عقب بیوفته و مردم لنگ بمونن.اون وقت امثال من و تو از این امکانات استفاده نکنیم؟درسته آخه؟
- راستشو بگو ببینم چت شده؟ دردت چیه آخه؟
- راستی مامان شنیدی تونل توحید طبق برنامه اول مهر افتتاح می شه؟
- بحث رو عوض نکن دختر بگو ببینم چی شده؟
- مامان مگه من مثل لیلای اقدس خانم اینا لیسانس ندارم؟
- خوب چرا؟
- آخه من چیم از دختر اقدس خانم اینا کمتره؟
-هیچی دختر.ولی اینا چه ربطی به تاکسی و ترافیک داره؟
- آخه می دونی چیه مامان؟ دیروز مامانه لیلا تو بی آر تی با یه زنه دوست شده ، زنه یه برادر زاده داره که هم پولداره هم تحصیل کرده. امشبم قراره بیان خواستگاری، تو هم از این به بعد با بی آر تی برو اینور اونور دیگه!