-
چه کشکی، چه پشمی
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 13:35
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در آن لحظه مستاصل و درمانده شد.... از دور بقعه امامزاده ای را دید...
-
از عشق تا طلاق!
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 22:24
قبل از ازدواج: عزیزم من بی تو میمیرم . تو این یک ساعتی که نبودی برام یک سال گذشت دیگه خواهش می کنم ترکم نکن دوران نامزدی: ای تو محبوبترین محبوبها ، ای زیبا ترین موهبت الهی ، ای ادامه حیات من ،نمی دانم اگر فردا تو نباشی " آیا من فردای آن روز را خواهم دید؟ دوران ازدواج: عزیزم شام داریم ؟ یا باید برم از همسایه...
-
ملاقات یک انسان با خدا
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 22:22
'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد... روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در...
-
یک E-mail از طرف...
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 22:20
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای...
-
ماجرای "خر ما از کرگی دم نداشت" چیست؟
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 22:19
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده . مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !” مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه ایی درافکند. زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل...
-
اتاق کار فرشتگان چه جوری خنک می شود؟
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 22:12
دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود. در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود. از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟” فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار...
-
اسرار زندگی
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 21:55
هنگامی که پروردگار جهان را خلق می کرد، فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند. خداوند از فرشتگان مقرب خود خواست در تصمیمش یاری اش دهند که اسرار زندگی را کجا جای دهد یکی از فرشتگان پاسخ داد: در زمین دفن کن. دیگری گفت: در اعماق دریا جای بده. یکی دیگر پیشنهاد کرد: در کوه ها پنهان کن. خداوند پاسخ داد: اگر آنچه را شما می گویید...
-
40 نکته طلایی برای زندگی بهتر
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 15:44
1- روزانه 10 تا 30 دقیقه به قدم زدن بپردازید، و در این حین لبخند بزنید. این برترین داروی ضد افسردگی ست. 2- حداقل 10 دقیقه در روز با خود خلوت کنید 3- با استفاده از ویدئو برنامه های تلویزیونی آخر شب و مورد علاقه تان را ضبط کنید، و خواب بیشتری کنید. 1- روزانه 10 تا 30 دقیقه به قدم زدن بپردازید، و در این حین لبخند بزنید....
-
چطور استرس را کم کنیم
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 15:42
با عمل کردن به این چند مورد!! مطمئن باشید حتی خوندن این جملات به شما آرامش میده و این آگاهی رو میده که در طول روز به این چیزها عمل کنید. قول بدین این مطلبو خوندید بهش عمل کنید حتی واسه یک روز فقط برای امروز عصبانی نخواهم شد فقط برای امروز نگران نخواهم بود فقط برای امروز سپاسگزار خواهم بود فقط برای امروز صادقانه...
-
گوش دادن
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 21:32
گوش دادن یکی از اسرار اصلی ورود به معبد خداوند است. گوش دادن یعنی انفعال. گوش دادن یعنی فراموش کردن کامل خودت، تنها در آن هنگام است که می توانی گوش کنی. زمانی که با توجه و دقت به کسی گوش می دهی، خودت را فراموش می کنی. اگر نتوانی خودت را فراموش کنی، هرگز گوش نمی دهی . اگر بیش از حد در مورد خودت خود آگاه باشی، صرفاً...
-
نفرت کودکانه
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 21:31
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب...
-
داستانهای شیوانا
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 08:43
شیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد. افسر خطاب به مغازه دار می گفت: "ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم. آخر هر ماه مواجب و حقوق ثابت و مشخصی تحویل من و خانواده ام می شود. از گرفتن این حقوق ثابت تا حد زیادی هم مطمئن هستم و می توانم...
-
مرد ورشکسته
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 08:42
مردی ورشکسته و مستاصل نزد شیوانا آمد و از او خواست تا برایش دعا کند که خالق هستی راه نجاتی را مقابل او قرار دهد، تا بتواند از این همه مشکلات حل ناشدنی زندگی اش خلاص شود. مرد به شیوانا گفت: "احساس می کنم هم درها به رویم بسته شده و هیچ راهی مقابلم نمی بینم که در آن قدم بزنم و مطمئن باشم که به مقصد می رسم. به من...
-
ماهیگیر وتاجر
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 08:41
یک تاجر آمریکایی نزدیک یکی از روستاهای مکزیک ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود. تاجر از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟ ماهیگیر: مدت خیلی کمی. تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام...
-
صعود عقاب
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 08:40
عقاب وقتی میخواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبهی یک صخره، به انتظار یک اتفاق مینشیند! میدانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از روبهرو بیاید! عقاب به محض اینکه آمدن گردباد را حسکرد، بالهای خود را میگشاید و اجازه میدهد باد، او را با خود بلند کند. به محض اینکه طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرندهی...
-
قهوه تلخ
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 08:39
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیتهای خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرسهای ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از...
-
خواب عجیب
شنبه 18 مهرماه سال 1388 09:14
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاستو به کارهای آنها نگاه میکند،هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارندو تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند،و آنها را داخل جعبه میگذارند.مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟! فرشته در حالی که داشت نامهای را باز...
-
کنجکاو
شنبه 18 مهرماه سال 1388 09:13
فردی از روی کنجکاوی با هدف شناخت واکنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی که محل تردد بود، کار گذاشت. نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت. نفر دوم که از چهارچوب درب میگذشت میخ را دید، ولی بی توجه به آن گذشت. نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت وقتی کارم تمام شد، بر می گردم و...
-
دو خواهر
شنبه 18 مهرماه سال 1388 09:10
دو خواهر یکی بدخلق و اخمو و غرغرو و دیگری شاد و خندان و خوشرو نزد شیوانا آمدند، تا مشکلشان را حل کند. خواهر شاد و خوشرو گفت که زندگیش تبدیل به مجموعه ای از حوادث خنده دار و شاد شده و حتی همسری هم که نصیبش شده فردی شوخ و شاد و خوش مشرب است و آنها حتی لحظه ای فرصت جدی بودن و متین بودن را ندارند. هیچکس آنها را جدی نمی...
-
«روز را با عشق شروع کنید»
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:51
«روز را با عشق شروع کنید». هنگامیکه صبح از خواب بیدار میشوید، قلب خود را بگشایید و تصمیم خود را در مورد دوست داشتن همه جنبههای زندگی به خود یادآوری کنید. «روز را با عشق سپری نمایید». یعنی انتخاب و اعمال شما از تصمیم شما مبنی بر این که دوست بدارید، صبور، مهربان و آرام باشید سرچشمه میگیرد. کلیه امور را در حد اهمیت...
-
بخشش
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:50
بخشش آن نیست که چیزی را به من دهید، که نیاز بسیار بدان ندارید... بخشش آن است که چیزی بدهید، که بدان نیازمندتر باشید... هر گاه ببخشید، چشمهایتان را از آنکه به او می دهید بر گردانید! تا برهنگی شرم و حیای او را نبینید... فرق میان غنی ترین اغنیا و فقیرترین فقرا، در گرسنگی و تشنگی است... غالبا از فردایمان قرض می گیریم، تا...
-
گودال شن
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:50
پسر کوچک، مشغول بازی در گودال شنی اش بود. او چند ماشین و کامیون کوچک داشت و یک سطل و بیلچه پلاستیکی. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود، به یک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد. پسرک ماسه ها را به کناری زد، به این امید که سنگ را از میان گودال شن ها بیرون بکشد. ولی سنگ سنگین تراز توان او بود و باز به درون گودال...
-
شیوانا
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:49
روزی شیوانا استاد معرفت در مدرسه مشغول درس گفتن بود. یکی از شاگردان پرسید: "استاد! در این دیار پاکدامن ترین مردمان همین اهالی مدرسه هستند! اینطور نیست!؟ به هرحال ما اهالی مدرسه شبانه روز مشغول فراگیری علوم معرفتیم و بقیه به زندگی عادی مشغولند!" شیوانا رو به بقیه شاگردان کرد و از آنها در اینخصوص سوال کرد....
-
شاخه مغرور
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:48
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد....
-
پائولوکوئیلو
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:48
یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هرچند مقصود ما رفتن به یک «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم. تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم...
-
انتظار بیهوده
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:47
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دستهدار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند....
-
شانس اول
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:46
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد میکنم، اگر توانستی دُم یکی از این سه گاو رو بگیری، میتوانی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و...
-
حکایتی از زبان مسیح
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:42
حکایتی از زبان مسیح نقل میکنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیتهای مختلف آن را بیان می کرد. حکایت این است: مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد، تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه...
-
راز ونیاز گنجشک
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 14:39
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن...
-
راه بهشت
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 08:46
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و...